دختر باغبان
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: خراسان
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 149-152
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: زن
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
از افسانه هایی است که علاوه بر سرگرم کردن شنونده یا خواننده، جنبه آموزشی هم دارد. در بسیاری از افسانه ها، فرهنگ و آداب و رسوم خاص که در نواحی مختلف یک کشور رایج است برای پایدار ماندن آموزش داده می شود. در افسانه دختر باغبان روش آماده کردن مواد اولیه آش نذری ام البنین و موردی که نذر را باید به جا آورد، بیان شده است.
روز و روزگاری، باغی بود و باغبانی و دختری زیبا که در باغ زندگی می کرد. باغبان به یک دانه دختر خویش بسیار علاقه داشت. و دختر هر چه بزرگ تر میشد هوش بیشتری از خود نشان می داد. دختر که به زیبایی خود آگاه بود هر عصر هنگام وقتی از کار باغ فراغت می یافت به در باغ می رفت و آنجا می نشست و وقتی باغبان که پدرش بود، از او می پرسید این کار هر روزه تو چه معنی دارد دختر میگفت: «نذر کرده ام که اگر پسر شاه از در باغ عبور کند و عاشقم بشود و من زن او بشوم در هفت خانه به گدایی روم و آش ام البنی بپزم (ا آش ام البنی ام البنين يا آش اماج و کماج از جمله غذاهای نذری است که بیشتر در جهت رهایی شوهر و با فرزند از زندان آن را بپزند. جدا از هفت رقم موادی که در خود ارسانه به آن اشاره شده، روغن و زعفران نیز در شمار مواد آن است. دیگر این که در رفتن به گدایی تنها «آرد از در هفت خانه که در آنها زنی به نام فاطمه فاطمه زهرا ،زهره، ناهید، آناهیتا ) روز و روزگار میگذشت تا آن که روزی پسر پادشاه از در باغ عبور کرد و چشمش به دختر افتاد و نه یک دل بل صد دل عاشق دختر باغبان شد. پسر پادشاه که با اسب بود همین که چند قدمی از دختر گذشت برگشت و از او پرسید: «ای دختر تو در این کوچه باغ چه میکنی؟ دختر گفت: «دختر بابای باغبانی بیش نیستم که هر عصر پس از پایان کار باغبانی به در باغ می آیم و این جا می نشینم پسر پادشاه گفت: «مایلی به قصر من بیایی و همسرم بشوی؟ دختر گفت: «تا ببینم پسر گفت برو و با پدر خود مشورت کن دختر گفت: و احتیاجی به خبر و مشورت نیست با تو می آیم دختر بر ترک اسب شاهزاده نشست و به قصر رفت پادشاه گفت شهر را آینه بندان کنند و دختر به عقد شاهزاده درآمد چند روزی از ازدواج دختر باغبان و پسر پادشاه که گذشت. دختر به شاهزاده گفت: پیش از آن که با تو ازدواج کنم نذر کردم که اگر به زنی پسر پادشاه در بیایم در هفت خانه گدایی روم و آنچه برای پختن آش ام البنی لازم است از هر هفت خانه گدایی کنما پسر پادشاه گفت تو عروس شاه هستی و گدایی از در هفت خانه برای هر نذری که داری درست نیست دختر غمگین شد و به ظاهر دنبال قضیه را نگرفت روزها گذشت و پسر پادشاه و پسر وزیر همه روزه به شکار می رفتند و شب ها باز میگشتند در یکی از همین روزهایی که پسر پادشاه عازم شکار شد دختر هم هفت رقم مواد آش ام البنی را که عبارت از گندم، نخود، لوبیا، ماش عدس، گوشت و نمک بود از قصر برداشت و در کیسه ای کرد و کشکول به دست از در قصر بیرون زد. دختر بر سکوی هفت خانه مواد آش ام البنی را گذاشت و بعد در حالی که با خود یاهو یا مدد میکرد هر آنچه بر سکوها قرار داده بود برداشت و در کشکول ریخت و به قصر بازگشت. دختر باغبان در قصر دیگی به بار گذاشت و آش ام البنی را پخت غروب هنگام که پسر پادشاه از شکار بازآمد به همراه خود آهویی آورده بود که شکار کرده بود و چون دختر را دید گفت: شکار را به آشپزباشی بده و بگو که از آن کباب خوشمزه ای فراهم کند اما هنوز حرفش را تمام نکرده بود که چشمش به دیگ سرباز افتاد پرسید این چیست؟ دختر گفت «آش ام البنی! شاهزاده عصبانی شد و لگدی به دیگ زد و آن را چپه کرد. فردا روز پسر پادشاه باز به همراه پسر وزیر راهی شکار شد و آن روز نه تنها نتوانست شکار کند بلکه از بخت بد پسر وزیر را هم گم کرد. شاهزاده هر چه به این بر و آن بر اسب تاخت که پسر وزیر پیدایش بشود، نشد که نشد. شاهزاده دم غروب خسته و وامانده از شکار به سوی قصر آمد به قصر که رسید اسبش را به غلامی داد و غلام مشاهده کرد که از خورجین اسب قطره های خون فرو می چکد غلام که به خورجین دست برد دستش به سر بریده ای خورد! آن را که بیرون آورد دید سر بریده پسر وزیر است. خبر گوش به گوش شد تا به وزیر رسید وزیر برآشفت و گریبان چاک به پیش شاه رفت شاه اول گفته وزیر را نپذیرفت. اما بعد که سر بریده را دید گفت که شاهزاده را دستگیر کنند و به زندان بیفکنند پسر هر چه گفت که کسی را نکشته است و در پی شکار پسر وزیر را گم کرده است به باور هیچ کس نیامد پسر پادشاه در زندان بود و دختر باغیان که زن شاهزاده بود از این بابت بسیار رنج می برد، اما برای نجات او کاری از دستش ساخته نبود. دو سالی از زندانی شدن پسر پادشاه سپری شد و شاهزاده همچنان در زندان به این فکر بود که سر بریده پسر وزیر از کجا در خورجین اسب او قرار گرفت!! روزی سپیده سر نزده پسر از خواب برخاست و بیش از هر روز احساس دلتنگی کرد آن قدر دلش غصه داشت که انگار دنیا به آخر رسیده است. ولی چندی نگذشت که چیزی به خاطرش آمد با خود گفت: «نکند، از آنجا که آش ام البنی را چپه کردم این بلا به جانم افتاده باشد؟ نگهبان زندان را صدا زد و گفت: «برو و به همسرم بگو که آش نذری خود را هر چه زودتر بپزد.دختر باغبان همین که پیغام شوهر خویش را به گوش شنید، تندی لباس کهنه ای پوشید و از قصر بیرون آمد دختر در هفت خانه را کوفت و از هر خانه مواد آش ام البنی را گدایی کرد. بعد با شتاب به قصر بازگشت و آش ام البنی را پخت آش که پخته شد ناگاه سر و کله پسر وزیر هم بر دروازه شهر پیدا شد. خبر به وزیر دادند و پسرش را پیش شاه آوردند و شاه پرسید: «این دو سال کجا بودی؟ پسر وزیر گفت در شکار بودیم که شاهزاده را گم کردم و هر چه گشتم او را نیافتم. ترسیدم که به شهر بازگردم و خبر آن را بدهم. برای همین دو سال در کوه و بیابان سرگردان بودم تا بالاخره گفتم بادآباد به شهر می روم و میگویم چه شده است! حالا هم به من بگویید که او کجاست شاه گفت: و دو سال است که در زندان است. ما خیال کردیم که او تو را کشته است! شاهزاده را از زندان به در آوردند و دو دوست وقتی هم را دیدند دست در گردن یکدیگر انداختند و گریستند. سر زندگی خویش بازگشت و در کنار دختر باغبان روزگار خوشی را سپری کرد.